"درخت "


سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد من هم استوار بودم و تنومند ! من را انتخاب کرد ؛ دستی به تنه و شاخه هایم کشید ، تبرش را در آورد و زد و زد... محکم و محکم تر… به خودم می بالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود می توانستم یک قایق باشم ، شاید هم چیز بهتری ! درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمی کردم اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، شاید او تنومند تر بود ، شاید هم نه ! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت ، شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم ، مرا رها کرد با زخم هایم ، و او را برد ! من نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک شدم ؛ می گویند این رسم شما انسانهاست ، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب می کنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رها می کنید ! ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن ! تا مطمئن نشدی ، احساس نریز... دیگری زخمی می شود ؛ خشک می شود و میمیرد ! مثل من ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد