دیشب تا خود صبح
سبزه های تر احساسم را
بافتم مثل طناب...
و دو دست همه ی دغدغه ها را بستم
چشمه ای از دل چشمم جوشید
مثل آیینه زلال
تا ته باغچه ی دلخوری ام جاری شد...
کوزه ی خستگی ام را هم برد....
صبح امروز
سبکتر بودم...
شیشه ی پنجره آبی تر بود...
و دلم
بازتر از خنده ی یاس....